مسافر تاکسی، آهسته روی شونه‌ی راننده زد، چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی! مسافر عذرخواهی کرد و گفت: من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه! راننده جواب داد: واقعا تقصیر تو نیست… امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!

من تلاش میکنم پس هستم

داستان کوتاه آموزنده10

داستان کوتاه آموزنده9

داستان کوتاه آموزنده8

رو ,راننده ,یه ,مسافر ,راننده‌ی ,ماشین ,نزدیک بود ,بود که ,کرد و ,و گفت ,مسافر عذرخواهی

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

introducing best boilers آرشیو آثار آرش حسینیان مکتبِ هستی روزنوشته‌ها و گاه‌نوشته‌ها هیئت محبین آل طه(علیهم السلام)یاسوج بازرگانی شریعتی صفحه دانش تجربی خودشناسی_روانشناسی الو آپشن طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل